هنوز باور نمیکنم که پیش من هستید. شمایی که کل تابستان آرزوی داشتنتان را در سر میپروراندم. هر روز تصاویر و کلیپهایتان را در فضای مجازی میدیدم و شما را پیش خودم تصور میکردم. یکبار هم آمدم و دیدمتان، اما نگرفتمتان. (نمیدانم چرا. احتمالاً شک داشتم که میتوانیم برای هم رفقای خوبی باشیم یا نه)
ولی حالا اینجایید. درست روبروی چشمانم. تقریباً 6 روز هست که اینجایید. هنوز جرئت دستگرفتنتان را ندارم. نمیدانم با وجود غذا دادن در این 6 روز به بوی دست من عادت کردهاید یا نه و اگر بلندتان کنم مرا گاز خواهید گرفت یا نه. امیدوارم عادت کرده باشید؛ چون همین امروز فرداست که بلندکردنتان را امتحان کنم و اگر خدایناکرده گازم بگیرید، ممکن است روابطمان اندکی تیره و تار شود! :)
باری؛ به جمع خانوادهی ما خوش آمدید، قلی و لیلی :)
پ.ن: این پست رو حدود سه هفته پیش نوشتم. الآن بیش از یک ماهه که همسترهام پیشم هستند و حسابی هم باهاشون رفیق شدم! یادم نیست اولینبار کِی به فکر خریدنِ همستر افتادم، شاید اوایل تابستون بود، ولی از بچگی عاشق حیواناتی مثل خرگوش، سنجاب، همستر و . بودم و همیشه آرزوی نگهداری از این حیوانات رو داشتم. حالا به این آرزوی دیرینه رسیدهام و بسی خوشحالم :)
درباره این سایت